برگی ازایثاروحماسه
عصر جنوب: چهارم آذر ۶۵ طولانی ترین بمباران هوایی بعد از جنگ جهانی دوم توسط رژیم بعثی با ۵۴فروند هواپیما در اندیمشک اتفاق افتاد که این حمله ۳۰۰ شهید وبیش از ۷۰۰مجروح تقدیم ایران اسلامی کرد اینک در سالروز ان واقعه جمعی از شهروندان اندیمشکی خاطرات خود را برای عصر جنوب ارسال کرده که در ادامه آمده است
خاطره ای منتشر نشده از بهرام بهاروند:
اونروز مثل همه روزا رفتم مدرسه که حمله هوایی شروع شد . و در پی آن انفجار و انفجار بعدی و صدای صفیر راکت و بمب که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد . نمیدونم چرا اینجوری شد ؟ همیشه فقط چند انفجار بود . اما اینبار هر لحظه صدای برخورد و انفجار شدیدتر میشد . مدام خودمو رو زمین مینداختم و سینه خیز کشان کشان جلو میرفتم . بدون ذره ای خجالت بگم که شدیداً ترسیده بودم . به هر طرف فرار کردم یه انفجار تو صد متری منو وحشتزده و متوقف کرد . همیشه در حملات هوایی خودمو در نقش یه قهرمان نجات دهنده میدیدم و مادر و همسایه هارو آروم میکردم . اما اینبار چنان ترسیده بودم ، ترسی فراتر از آنچه میشه تصورش رو بکنی . دیگه صدای رگبار ضد هوایی شنیده نشد و فقط صدای وحشتناک شیرجه جنگنده های عراقی بود . سرمو بردم بالا و دیدمشون ! چیزی که سابق هرگز ندیده بودم . آسمون پر بود از میگ و میراژ که بسیار نزدیک سطح زمین بودن ، سیاه و هیولا وش . اینقدر زیاد بودن که گیج شده بودم . فقط فرار میکردم بدون هدف و فقط میخواستم زنده بمونم . از مرگ میترسیدم .
هر طرف که دویدم چند نفر خونین رو زمین بودن . آنقدر دود و ذره های سوخته تو هوا بود که نمیتونستم راحت نفس بکشم . و وحشت از مردن اینقدر زیاد بود که بسرعت باور نکردنی به سمت بیرون شهر فرار کردم . دیگه هیچی برام مهم نبود ! فقط میخواستم زنده باشم و هیچ فرصتی نداشتم که به عزیزانم فکر کنم . مادرم
اینکه اونا داشتن چکار میکردن و چه بسرشون اومد و کیا زنده مونده .هیچی تو اون لحظه باعث نشد اندکی به دیگران هم فکر کنم . اینقدر تعداد هواپیما و حملاتشون زیاد بود که مطمئن شدم ماموریت دارن همه مردم شهر رو نابود کنن . کاری از دست کسی بر نمیومد .
نزدیکای آمادگاه دوکوهه بودم که متوجه شدم بیشتر از خود شهر اونجا داره بمبارون میشه و طبیعی هم بود . اونجا یه مرکز نظامی بود .
با همون سرعت برگشتم به سمت شهر و سمت خونه دویدم . کسانی مانند خودم وحشتزده گفتن بریم سمت راه آهن اونجا پناهگاه های بهتری داشت . ایکاش اینکارو نکرده بودم !
هر قدر به میدون نزدیکتر شدم تعداد حملات بیشتر شد و جنازه بود که غلط میخورد . توی میدونگاه دیگه کاملا متوقف شدم و فقط هراسان نگاه میکردم . قطار حامل انبوهی بسیجی برای اعزام به خط مقدم بود که همونجا بناچار متوقف شده بود و همه آن جماعت بیچاره چاره را در فرار از قطار دیده بودن . لحظه کثیف و بدی بود هر چند لحظه یک انفجار سخت و تعدادبیشتری تکه تکه شدن . خون بود و خون . اینکه دست و پای قطع شده در کنارت باشه نهایت وحشت و ترسه . در کسری از ثانیه یکی رو دیدم که دو نصفه شده شکمش کاملا شکافته شده بود و همه روده هاش روی بخشی از بدنش بود روده هایی که خونی بود و رنگ بنفش کمرنگ داشت . صورتمو محکم تو دستام گرفتم و گریه کردم با همه قدرتی که در بطن یک انسان بود فریاد زدم و گریه کردم . افرادی خواستن کمکم کنن که از ترس نمیتونستم تکون بخورم بشکل زننده ای دچار فروپاشی شخصیت شده بودم و کودک وار گریه میکردم . دیدن تکه های گوشت که از شدت افجار سوخته شده بود کاملا منو دیوونه کرده بود . نمیدونم چقدر طول کشید تا وضعیت عادی شد ؟ اما من از ترس تا شب از جام جم نخوردم . شهر نابود شده بود .خیلی از دوستانم اونروز شهید شدن . شاید گفتن بقیه این خاطره بیهوده باشد . اما بعدها این روز در فهرست ۱۰ روز بد و وحشتناک زندگیم قرار گرفت . نمیدونم چطور شد من زنده موندم ؟ اونم تو میدون راه آهن . جایی که همه تیکه تیکه شدن اونم درست مقابل دیدگان من .
شعری به قلم خانم صدیقه میری:
تقاص چی رو پس میده عروسک
که هر شب بغض اون آوار میشه
کنار قاب عکس کودکی که
میون خاطره تکرار میشه
کنار قاب عکس کودکی که
محبت را به او پیوند میزد
عروسش میشد و داماد بازی
به چشم ناز او لبخند میزد
همونی که یه روزی خنده هاشو
میون آتش و آوار گم کرد
تو قاب عکس اون هر شب نشست و
به آرومی بهش میگفت، برگرد
تو تکثیر سکوت این همه سال
کسی زخم عروسک رو نمیدید
پناه بغض کوچه بود و اما
کسی درد دل اونو نفهمید
هنوزم سال شصت و پنج این شهر
تو ذهن سرد اون تمدید میشه
کنار خاطرات این عروسک
هراس کودکی تجدید میشه
صدای ممتد آژیر قرمز
هنوزم تو فضا تصویر میشه
تو بارون سیاه بمب و موشک
زمین با آسمون زنجیر میشه
تقاص چی رو پس میده عروسک
شده بازیگری از قصه ی درد
که غیر از” ۴آذر “توی تقویم
تموم عمرشو هاشور میکرد