گزارشی تلخ از زندگی تلختر معصومه!؛ حکایت یک عروس دبستانی!
عـصــر جـنــوب| asrejonoob.ir: گزارش از عبدالقادر سوارى به روایتی از هدی عودهتبار ؛ حکایتی از یک واقعیت اندوهبار که مدام تکرار میشود…
معصومه، دختری رنجور، ساکت و بیهیاهو بود؛ از آنهایی که خیلی از معلمان و دانشآموزان به آنها برچسب کم هوشی میزنند. معصومه اما درکی عمیق داشت؛ درکی عمیق از تلخی بی پایان زندگی که او را به سکوت وا میداشت؛ و از هرچه هیاهو و کودکی بود دور میکرد. حتی لبخندهایش هم سطحی بودند. آخر کلاس مینشست به نقطهای خیره میشد و تظاهر میکرد دارد به من گوش میدهد؛ ولی داشت به هیاهوی ذهنش گوش میسپرد؛ به ناقوس بد آهنگ زندگیاش که برایش نغمهای مینواخت متفاوت از دختران شاد و شنگ همسالش.
معصومه قد میکشید اما لباسهای سال قبلش با او قد نمیکشیدند و به تن دخترانهی تازه بالغ و نو رسیدهاش تنگ میشدند. نخهای مندرسشان طاقت آن همه شکوفایی و تازگی را نداشتند و عبوس و بیقواره خطوط زیبای پیکرش را میفشردند. آخر کلاس مینشست و هر چه میگفتم می نوشت؛ همه چیز را. شاید برای زمانی دیگر ، مثل خاطراتی که آخر شب در دل سالنامهها مینگاشتیم؛ تا شاید وقتی دیگر بخوانیم و خاطراتمان را جاودانه کنیم.
یک بار که پدر و مادرش را خواستم بچههای کلاس گفتند که ما تا بهحال ندیدهایم کسی بیاید و سراغ او را از مدرسه بگیرد؛ چند سال است هیچکسی از کسان او را ندیده ایم. پدر معصومه چندین سال بود که در زندان به سر میبرد. مادرش هم زنی ساده بود و تسلیم روزگار که سرگرم بزرگ کردن بچههای کوچکتر از معصومه بود و درگیر لقمهنانی بخور و نمیر برای آنها.
امسال معصومه به مدرسه نیامد. خیلی چشم به راهش بودم. سراغش را که گرفتم گفتند :عقد کرده؛ به اجبار. وقتی دوستانش را دیده آنها را بغل کرده و یک دل سیر گریه کرده بود. معصومه فقط دوازده سال دارد؛ ساده است؛ آنقدر ساده که حتی از پس سادهترین مسائل بر نمیآمد. در یک واژه؛ معصومه کودک است؛ کودکی که خیلی زود کودکیش را کنار گذاشته بود.
وقتی خبر را شنیدم تمام ساعت به فکر او بودم. نمیدانستم آیا شانه های نحیف او میتوانند بار سنگین زندگی را بکشند؟ یا عاقبت مثل مادر جوانش؛ مادر خیلی جوان وخیلی سادهاش؛ این دور شوم بدبختی و شوربختی را تکرار خواهد کرد.
خدا کند مسیر زندگی معصومهی کوچک طبق حساب و کتابهای ما در نیاید؛ خدا کند کودکیاش را از سر بگیرد؛ بخندد؛ شبها سیر بخوابد؛ و دیگر لباسهای تنگ و کهنه نپوشد. خدا کند آنچه سر کلاس مینوشت را روزی دوباره بخواند و حسرت نکشد؛ خدا کند دیگر برای وقت ملاقات، صبح زود بیدار نشود… خدا کند که بخندد.
پینوشت نخست: متن را همسرم هدی عودهتبار نوشت… تجربهی اوست از اولین روز سال تحصیلی نو در یک مدرسه در حاشیهی اهواز…
پینوشت دوم: این متن دلنوشته نیست… گزارش یک واقعیت اندوهبار است که مدام تکرار میشود…