عصر جنوب – asrejonoob.ir: هفته نامه کرگدن – حسنا صدیق: هر وقت از مغول ها صحبت می کنیم فقط تاریخی پر از کشتار و غارتگری در ذهن ما تداعی می شود. دروغ و اشتباه هم نیست. اما باید تاریخ را بازخوانی کرد. بعضی ها اعتقاد دارند مغول ها برای ما مصداق «عدو شود سبب خیر» شده بودند که با وجود خرابی و ویرانی، باعث شدند مجالی- ولو به سختی- برای بروز خلاقیت ها و توانایی های پنهان ایرانی پیدا شود.
نمونه اش هم شعر و نثر درخشان آن زمان و حتی رشد عرفان و تصوف است. بعضی ها هم مغول را مصداق تباهی و خرابی و قهر و کشتار می دانند. عده ای هم می گویند مغول نقش تعیین کننده ای در روحیه ایرانی ها داشت. یعنی مردمان آن روزگار با وجود این که بعد از مدتی مغول ها تحت تاثیر خود قرار دادند، از طریق شعرها و حتی کارکردهای جدید که برای خانقاه ایشان تعریف کردند، آرام ولی موثر و پایدار مخالفت هایشان را به شکل عمومی تر بیان می کردند، یعنی به نحوی آداب مبارزه نهان روشانه را آموختند.
درباره این موضوع، یعنی خدمت و خیانت مغول، با دکتر محمد روشن به گفت و گو نشستم، آن هم در خانه اش که بیشتر دیوارهایش مملو از کتاب بود و هر جا نیازی به مصداق احساس می شد، سراغ یکی از کتاب هایش می رفت و نمونه مورد بحث را از کتاب ها بیرون می کشید و درباره آن حرف می زد. از ایشان صمیمانه سپاسگزاریم که با وجود کسالت، فرصتی در اختیار ما گذاشت تا سوال هایمان را مطرح کنیم و جواب های عالمانه بشنویم.
بعضی ها می گویند «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» و منظورشان این است که در حمله مغول، ایران مصداق این ضرب المثل شد؛ یعنی جدا از آسیب ها و کشت و کشتار فراوان، فرهنگ ایران به چیزهای ارزشمندی نیز دست پیدا کرد. شما با این حرف موافقید؟
هر یورش و هجومی عوارض ناخوش خود را دارد. وقتی قومی به سرزمینی هجوم می آورد که به یک معنا آزاد است، هوشمندی قوم مسخر آن چنان اثری بر متصرفان و غالبان و چیره شوندگان می گذارد که در حقیقت حتی امکان ایجاد استحاله هم وجود دارد. در بررسی تاریخ حمله مغول ها، اگر بخواهیم موضوع را از منظر اثر در متاثر بررسی کنیم، می بینیم که متاثر بر اثر چیرگی یافته است. استیلای مغول بر ایران دیر نپایید.
مغول ها از ایرانی ها بسیار اثر گرفتند و درواقع مستحیل در ایرانی ها و فرهنگشان شدند. شگفت انگیز است که چهره های بزرگی در این دوره پرورده شده اند، مانند رشیدالدین فضل الله با کتاب «جامع التواریخ» یا حتی دودمان جوینی ها که اغلب ما با اثر «تاریخ جهانگشای جوینی» آشناییم و این خود، مایه شگفتی است که چهره های فرهنگی چطور توانسته اند در دوره ای که چیرگی با دشمن است، آن قدر بر اوضاع و حکومت تسلط پیدا کنند که می پنداری، در یک معنا، محور اصلی مغلوبانند و نه غالبان.
مرحوم عباس اقبال آشتیانی در سال ۱۳۱۶، یعنی حدود ۸۰ سال پیش، در کتاب «تاریخ مغول» به خوبی این ماجرا را بررسی کرده است؛ آن قدر خوب که هنوز کتاب او بهترین و جامع ترین مرجعی است که اول و آخر بحث را مطرح کرده و خواننده را تا حدی از دیگر مطالعات بی نیاز می کند. البته فرنگی ها هم پژوهش های خوبی در این زمینه داشتنه اند. مستشرقین در چنین شناخت هایی نقش مهمی دارند، هر چند گروه اندکی همواره بدبینانه به کار آن ها می نگرند. برکاتی که از آن ها به ما رسیده بیش از آسیب هایشان است. بگذریم.
اصلا براساس کدام مصداق ها می شود به این نتیجه رسید که ایرانی ها بر مغول ها چیره شدند و ماجرای غالب و مغلوب در آن زمان تغییر کرد؟
یکی از راه هایش این است که به بررسی محوریت وزرا و میزان کارهای سازنده شان در این دوره بپردازیم که خوب است مجددا یادی از مرحوم اقبال کنم که تحقیقات ارزشمندی درباره وزرا دارد.
تاریخ وزرا همیشه از محوریت خاصی برخوردار است. گرچه میان وزیران افراد ناموزون و نامقبلوی هم بودند که آب به آسیاب دشمن می ریختند، اما همیشه غلبه با کسانی بود که در خدمت ایران بودند و به ایران می اندیشیدند. تبعیت ظاهری از خان به آن ها فرصت می داد که به کار خودشان بپردازند.
این استحاله تا جایی پیش رفت که بگوییم حتی مغول ها، با حضور در ایران، ایرانیزه هم شدند؟
این نظریه و ایده کاملا درست است. چنگیز «خان» بود و دور از فرهنگ ایرانی. ولی مثلا هلاکوخان را دیگر نمی توان صرفا یک شاه مغولی دانست. او ایرانی شده بود. به یک معنا، ایران دوستی او کم از هیچ ایرانی نداشت. علقه و مهری که او به این قوم می ورزید و آثار و ابنیه ای که به خاطر حضور او باقی ماند، همه نشان دهنده چیرگی تفکر و عنصر ایرانی بر افکار مغول هاست.
غیر از هلاکوخان، کسان دیگری هم بوده اند که تا این حد در فرهنگ ایرانی مستحثل شده باشند؟
بله، اولجایتو از نسل هلاکوخان را هم نمی توان عنصری ناشایست به حساب آورد. این پادشاهانی که بیشتر به سبک ایرانی رفتار می کردند، به شدت تحت تاثیر فرهنگ وزرایشان بودند. هر چند، جدا از این، طبیعی است که وقتی من خدمت کسی می روم و با یک توفق معیاری فرهنگی رو به رو می شوم، دیگر چاره ای جز سپر انداختن در برابرش نخواهم داشت. یعنی بی اختیار اخذکننده و گیرنده می شوم و بیش از آن که عنصر غالب ظاهر چیرگی داشته باشد، عنصر مغلوب اثراتش را به جای می گذارد.
ریشه های ایرانی شدن و ایران دوستی این خان های مغول را باید در کجا پیدا کرد؟ در تاثیرپذیری از سبک زندگی مردم، در راهکارها و خوش فکری های وزرا، تمدن طولانی یا…
دقیقا جنبه های متبادل موجب این اتفاق شد. آدمی بی گمان، با تمام نیرویی که دارد، اثرپذیر است. همچنین، هیچ وقت همانندی میان افراد یکسان نیست.
ولی خب، این جنبه را هم نمی شود نادیده گرفت که همیشه در یورش ها، در نگاه اول و حداقل سال های نخست، همان قوم مهاجم غالب بوده اند. در «تاریخ جهانگشای جوینی» آمده است: «هنر اکنون همه در خاک طلب باید کرد/ زان که اندر دل خاکند همه پرهنران». در این ماجرا، بازه زمانی غلبه مغول ها و بعد غلبه روحیه ایرانی ها چقدر بوده است؟
این مدت به دو مسئله بستگی دارد، یکی درجه ضعف و قدرت حاکم زمان و دیگری عامل وزارت. حتی در دوران معاصر هم وزرا اهمیت زیادی دارند، درست مثل تاریخ طولانی ما در این زمینه. عناصر وزارت در دوره همین وزرا بودند که سازندگی کردند و محوریت یافتند و حاکم غاصب و موضوع (وضع شده) را تحت تاثیر خود قرار دادند.
وقتی هنر و چیرگی و اندیشه ورزی مغولان یا مغلوبان رسوخ پیدا می کند، حاکم می بیند که یکباره در برابر آن ها مات و مبهوت شده است. یعنی در موقعیتی قرار می گیرد که اصلا نمی خواسته است به این شکل پپیش برود چون آن ها با آثار و تمدن و جلوه های مختلف زندگی مواجه و مرعوب آن شدند.
علامه قزوینی معتقد است که شعر ایران، تا قبل از مغول، شعری تبعی بود، یعنی تابع حاکمان و دربار بود. اما بعد از مغول ها بود که شعر مستقل شد و دیگر صرفا تابع دربار نبود. شما با این نظر موافقید؟
بعد از حمله مغول، شعر روند دیگری پیدا می کند، یعنی هم به عامه مردم و مسائل روزمره می پردازد و هم مردم توجهشان به شعر زیاد می شود. این اتفاق روند مثبتی در تاریخ شعرفارسی به حساب می آید چون تا پیش از آن، شعر درباری و سلطانی و صاحب منصبان رایج بود. البته در همان ها هم هنرهای شاعرانه زیاد به کار می رفت وگرنه بار شعری اساس حذف می شد. نمونه اش هم اشعار هنرمندانه و قوی فرخی و منوچهری و سوزنی و… است. اما بعد از حضور مغول ها در ایران است که شعر جنبه عمومی و مردمی پیدا می کند و اتفاقا همین جنبه هم غلبه می یابد.
حضور مغول ها در ایران تا چه اندازه بر رشد عرفان و تصوف تاثیر گذاشت، می شود گفت وقتی ما مجالی برای تاثیرگذاری اجتماعی دلخواه نداریم، به عوالم درونی خود پناه می بریم و فرصتی برای پر و بال دادن به آن ها پیدا می کنیم؟
بله، در این شرایط درونگرایی رشد پیدا می کند. مغول ها از حدود ۶۱۶ هجری به ایران وارد شدند و حکومت کردند. ما تا قبل از حضور آن ها هم پیشینه درازدامنی در حوزه عرفان داشتیم. بارقه های عرفان را حتی می توان در طلیعه شعر فارسی دید. هیچ عارضه ای بی معروض نمی شود. عوارضی که از این چیرگی و تسلط در مردم پیداشد، ابتدا با خوف و جبن و هراس درآمیخته بود. بعد آرام آرام جنبه های هراس ریخته شد و عنصر مغلوب شروع کرد به نفوذ و رسوخ در اندیشه های واقعا بنیادینی که جامعه موجود را پدید آورده بود. از طرفی، شخصیت ها همیشه در تاریخ محورسازی هایی کرده اند که تاریخ را تحت الشعاع روزگار و زمانه خود قرار داده اند.
جالب است که همزمان با حاکمیت مغول ها، خانقا جایگاه ویژه ای پیدا می کند. یعنی خانقاهی که گاهی در حد کاروانسرا عمل می کرده، به یک پایگاه اجتماعی تبدیل می شود. این نشان می دهد که گرچه ایرانی ها بر مغول ها اثر گذاشتند، اما باز هم به حاکمیت وزیرانشان آن قدرها اعتماد نداشتند.
کاملا درست است. آدمی همیشه به یک مستمسک نیاز دارد. یعنی همیشه به محوریتی نیاز دارد که او را در سمت و سویی که می رود و دلخواهش است، یار و یاور باشد. این عصا و محور همیشه ریشه فکری دارد. استنباط شما از این موضوع کاملا درست و دلپذیر است. یعنی مردم درک می کنند که زمان این دوره سرآمده و باید جویای تازگی بود. آدمی برای طولانی مدت به وضع موجود تن نمی دهد. او به چیزی گرایش پیدا می کند که تازه هایی را در اختیارش بگذارد و بتواند زندگی را با همان تازه ها ادامه دهد.
تا این جا با معیار «عدو شود سبب خی» گفتیم. اما یک وجه ماجرا هم آسیب های منفی طولانی مدت این حمله و استیلاست. مغول ها در اوایل قرن هفتم آمدند ولی اثرات منفی خضورشان را در قرن هشتم و حتی ضعف و انحطاط های دوره های صفویه و افشاریه می توان دید. تحلیل شما از این اثرگذاری منفی در چند قرن بعد چیست؟
عوامل حکومت همیشه مترقی نیستند. حتی اگر بومی هم باشند، گاهی بومی اندیش نیستند، مثلا گرچه شاه اسماعیل، خلاف مغول ها، با اندیشه ایران دوستی ظاهر شد اما بعدتر جاه طلبی ها و کشورگشایی هایش چنان بر تظاهرهای فکری اش چیرگی پیدا کرد که جوهره فرهنگ در میانه مستحیل شد و همان عوارض خانقاهی منفی که حاصل دوران یاس و اضطراب و سردرگمی پیشین است، جایگزین ایران دوستی ها می شود.
مصادیق این اثرات منفی را که در چند قرن دامنه دار شد، کجا می توان دید؟
مثلا می توان در نثر فارسی نمونه های آن را دید. نثر فارسی بعد از دوران صوفی دیگر شکوفا نمی شود مگر با ظهور مشروطه.
حتی ریشه های سستی نثر فارسی آن دوره را هم باید در حاکمیت مغول ها پیدا کرد؟
بله، در یک معنی، عوارض همیشه باقی می ماند. رهبران اجتماعی باید مایه تحول باشند. وقتی آن ها چنین توانی را ندارند و فاقد جوهره اندیشه هستند، راه به بیراهه کشیده می شود. گرچه معماری باقی مانده از صفویان قابل ستایش است، ولی نثر و حتی شعرشان بی مایه و جوهر می شود.
دقیقا خلاف اتفاقی که در دوران مغول ها رخ داد. آن زمان شعر رشد کرد ولی با فرستادن معماران و صنعتگران به مغولستان، معماری ضعیف شد.
چنین اتفاق هایی یک چرخه مشخص دارد. هر چیز که در دوره ای با رشد زیاد مواجه شود، در دوره بعد ضعیف می شود.
ما چطور ماجرای ایستادگی و فرار چهره های شاخص را در زمان حمله مغول های خصوصا همان دوره های ابتدایی تحلیل کنیم؟ کسی مثل نجم دایه (صاحب مرصادالعباد) فرار می کند و برای همیشه نثر درخشان او همراه اتهام یا ننگ فرارش باقی می ماند و کسی مثل عطار می ماند و حتی برای مقابله اش با مغول ها افسانه سازی هم می کند.
عجیب این ماجرای فرار نم رازی در ذهن ها ثبت شده است! د رحال یکه دو روایت درباره او وجود دارد و حتی مرحوم محمدامین ریاحی- معذرت می خواهم- متن نامطلبو را انتخاب کرده است. اگر مقدمه ایشان را در «مرصادالعباد» خوانده باشید، خودشان هم به این موضوع اشاره ای دارند که… بگذریم.
اگر گرفتار خودشیفتگی نباشیم، هوشمندی جامعه ایرانی را نمی توان منکر شد. من داوری های تاریخی را گرفتار انحطاط نمی دانم. داوری های زمانه همیشه توأم با اندیشه بوده و نه ذهنیت مرعوب. به گمانم، آن ذهنیت مرعوب همیشه مغلوب ذهنیت آفریننده جامعه است.
پس در مجموع شما هوشمندی ایرانی ها را عامل موثری در باقی ماندن کشور و هنر در برابر حاکمان مغول می دانید؟
بله، ملت ایران همیشه شایستگی های ذهنی زیادی داشته است. ما در ادوار مختلف به جلوه های گوناگون این افکار بر می خوریم. حتی می توان اثبات کرد که ایرانی ها در دوره های مختلف به لحاظ اندیشه و تاثیرگذاری بر حاکمان محوریت داشته اند.
کسب جمعیت از آن زلف پریشان
سیدمحمد بهشتی: وزرای ایرانی مغول و طرح یک پرسش؛ نصیرالدین طوسی ها و رشیدالدین فضل الله ها در دَم و دستگاه مغول به کشور و مردم خود خدمت کردند یا خیانت؟
۷۹۷ سال پیش، در آستانه زان، قشونی پرشمار از مردانی تُنُک ریش و چشم تنگ با اسبانی آزموده از فرسنگ ها تاختن در استپ های خشک شمالی، مرزهای قلمرو شاه خوارزم را درنوردیدند و قدم به قدم اقدام به غارت و قتل عام و تخریب کردند. از آن زمان شنیدن واژه ایلغار مغول لرزه بر تن می اندازد و موی بر اندام سیخ می کند.
از اترار، بخارا، سمرقند، اورگنج، خوقند، نیشابور و گرگانج بگیرید تاری، یکی به یک را لشکریان چنیگز به تلی از خاک بدل کردند و تنها نشانه هایی مثل گنبد قابوس یا برج طغرل را بر جای گذاشتند که رفیع باشد تا از دوردست ها به مثال فانوس هر آن کسی را که به دنبال ردپای ایشان است، در برهوت تاریخ راهنما باشد.
چنگیزخان مغول و جانشینانش طی چند دهه بعد مکررا به ایران آمدند ولی نیامدند که بمانند. هدفشان کسب غنیمت بود و نمایش ناز شست. اما چهل سال پس از نخستین هجوم، هلاکو، نوه چنگیز، همراه با لشکری گران به ایران بازگشت تا این بار بماند. این نسل از مغولان برای آن که بتوانند خود را سلطان بخوانند باید سرزمینی آباد زیر نگین داشته باشند. ایران ویران که به کار نمی آمد. بنابراین ناگزیر از تن دادن به سنت سلطنت در این سرزمین بودند. پس متوسل به وزرا، دیوانسالاران، مهندسان و خلاصه مدبران اهل و مانوس ایران زمین شدند.
خواجه نصیرالدین طوسی ها و خواجه رشیدالدین فضل الله ها را به کار آبادانی گماردند و دوباره به کالبد حیات اجتماعی روح بخشیدند. در کشاکش حملات مغولان نسل اول و دوم، ۷۹۲ سال پیش نوبت به کاشان رسید و طی دو سال این شهر نیز بر اثر تهاجمات، مکرر، ویران شد. شگفتا که درست در همین زمان، استاد حسن بن عربشاه کاشانی در کارگاه خود داشت قطعات کاشی زرین فام سحرانگیزش را می ساخت تا بر محراب مسجد میدان کاشان نصب کند.
حال چطور این اثر نفیس که دلالان در شهر آشفتگی های پایان قاجاریه از جایش کندند و اکنون بر دیوارهای موزه برلین خودنمایی و دلفریبی می کند، در آن میانه رعب انگیز از بطن کوره استاد سفالگر بیرون آمد خدا عالم است؛ کیمیایی که تا امروز علما و دانشمندانی چند در پی کشف فوت و فن ساخت لعابش هستند.
باز هم باورکردنی نیست اما تنها ۹۴ سال بعد از ایلغار مغول، از دل چمنزاری خوش منظر در دامنه های جنوبی کوهستان البرز عمارتی عظیم سر به آسمان سایید که پس از گنبد کلیسای ایاصوفیه رفیع ترین بنای زمان خود بود؛ یعنی بزرگ ترین و بلندترین سازه آجری جهان تا امروز که ظرف ده سال ساخته شده است: گنبد سلطانیه، گنبدی که کمتر از یک قرن بعد الهام بخش معمار شهر رنسانسی، برونلسکی، در ساخت گنبد جامع شهر فلورانس شد.
زیر این گنبد تماشایی نزدیک به یک هکتار از سطح دیوارها و سقف ها با تزیینات واقعا بی نظیر و نفیس کاشیکاری و گچبری و نقاشی پوشیده شده است. ما با چه پدیده ای مواجهیم؟ با قول مغول از آن جهت که به خونریزی و دهشت آفرینی شهره آفاقند یا با قوم مغول که چنین گوهرهای گرانبهایی در زمانه آنان آفریده شده است؟ کجاست نشانه ای از مغول بودن مغولان در میان نقوش درهم تافته محراب مسجد میدان کاشان و کجاست ردپایی از سبُعیت استپ نشینان سردسیر در بارگاهی که قرار بود میزبان ائمه و خلفا شود؟
البته شواهد خوی مغولی را در گنبد سلطانیه می توان با کنجکاوی دریافت. از جمله این که چمنزار سلطانیه اصلا از آن رو به عنوان پایتخت ایلخانان برگزیده شد که جزو معدود پهنه های ایران بود که آنان را به یاد وطن مالوفشان می انداخت و می توانستند در آن آزادانه اسب بتازانند.
یکی دیگر از شواهد خوی مغولی خواست نمایش عظمت از طریق بنای عمارتی با رفعت کشی است؛ بنایی که در آن دشت هموار صورت یک یادمان را داشته باشد. دیگر شاهد آن بود که ایلخان اراده کرده بود مدفن و مزار پنج تن آل عبا و سه خلیفه را به این محل منتقل سازد، بدین نیت که پایتخت خود را به مرکز عالم اسلام و تالی کعبه تبدیل کند.
همچنین ایلخان الجایتو که به اسلام مشرف شد و سپس به مذهب شیعه اثنی عشری گروید و خود را سلطان محمد خدابنده خواند، عمه ای محترمه و محبوب داشت که برخلاف اکثر همراهان خان حاضر به تغییر مسلک نشد و بر همان آیین شمنی نیاکانش باقی ماند. بنابراین سلطان دستور داد اختصاصا برای او معبدی در دامنه های دوردست اما مشرف به پایتخت نو بسازند که بتواند به نیایش مشغول شود. اما این هر پنج پروژه مغولی ناکام ماند. درواقع سلطانیه ظرفیت پایتخت شدن نداشت. نه پیش از ایلخانان و نه پس از آنان، این منطقه استعداد میزبانی از چنان مقیاسی از شهر را پیدا نکرد. تنها آمریت خان مغول بود که علی رغم ظرفیت های محیطی آن دشت را به شهر بدل کرد و تا او سر بر زمین گذاشت، دوباره همه چیز معطل ماند.
معماران و استادکاران با تصرف جوهری در امیال الجایتو با کمک تناسبات و تزیینات بدان بنای مرتفع و عظیم مقیاسی انسانی بخشیدند و ترتیبی دادند که بنایی سه طبقه به نظر برسد و عظمت آن موجب ذلت پیرامونیان نباشد. گنبد نیز هیچ گاه به مزار آن اولیا تبدیل نشد زیرا با مقاومت شدید جامعه علمی و مردم مواجه شد. بنابراین تصمیم گرفتند آن را آرامگاه سلطان سازند که درباره عملی شدن آن نیز شک وجود دارد. به همین دلیل است که بر در و دیوار گنبد چند لایه تزیینات وجود دارد و هر بار تصمیم عوض شد، تزیینات نیز عوض شد.
ساخت معبد داش کَسَن هم به عمر عمه وصلت نداد و به همین علت نیمه کاره رها شد. اما جز این چند استثنای ناموفق، آنچه نظر را جلب می کند، حضور قوه ای زورمند در پس پرده است که به سرعت عنان را به دست گرفت و بر دوش مغولی سوار شد که بر مرکب راهوارش آزادانه از طریق دالان استپی از صحرای گوبی تا سرمنشا دان و دنیپر در سیلان بود. به واسطه چنین بستر مساعدی، پس از چند قرن دوباره نقش تاریخی میانداری فلات ایران در شاهراه های جهانی احیا شد و رونق و غنای چشمگیری به جامعه ایرانی بازگشت.
این قوه که از هاضمه بسیار قوی نیز برخرودار است، به واسطه دستانی که از آستین نصیرالدین طوسی ها و رشیدالدین فضل الله ها بیرون آمد، گروهی مهاجم و ویانرگر ا به دل سپردگان مظهر خورشید و خاری برای نگهبانی از گل بدل ساخت که رد و رسوبی از مغولیت نداشت. می توان پرسید این قوه قوتی شهرهای ایران به اصطبل اسبان قوم چنگیز بدل شد، کجا بود؟
باید پاسخ گفت که در این سرزمین هرگاه حکومت خواسته در نهاد فرهنگ تنومند و کهنسال جامعه، خلاف طبع آن، دخل و تصرف آمرانه در جهت منافع سیاسی خود کند، به اندک زمانی پژمردگی و یاس بر مملکت چیره شده است. پس به فاصله کوتاهی زمینه اجتماعی متفرق و نامتحد شکل گرفته که برای هجوم بیگانگان مساعد بوده است. این جریان نیز بارها تکرار شده و تکرار خواهدشد: از حمله اسکندر و اعراب بگیرید تا مغول و غلزائی و متفقین. چنین حملاتی همیشه در روزگار بدحالی رخ داده است نه در زمانه های خوش احوالی. قربانی نهایی این تهاجمات نیز عمدتا همان قدرتمنداین بوده اند که عامدانه و جاهلانه بستر بحران را فراهم ساخته اند.
جالب است که کمتر از یک قرن پس از فروکش گرد و غبارها و به دلیل غفلت نیروهای تازه از دخالت در بنیه فرهنگی جامعه، ناگهان گل هایی چنان درشت و خوبرو و معطر از آن ساقه پرخار و زمخت می روید که جز انگشت حیرت گزیدن کار دیگر نمی توان کرد. از ویژگی های فرهنگ ایرانی ققنوس وارگی آن است. درست است که بر اثر بحران های عظیم در سایه فرو می رود اما حیاتش قطع نمی شود.
همچون ققنوس که دوباره از خاکستر خویش بر می خیزد، بارها فراز و فرودهای عظیمی را پشت سر گذاشته اما دچار انقطاع فرهنگی نشده است. فراموش نکنیم که محراب زرین فام کاشان، گنبد سلطانیه، شاهنامه مصور دموت، رَبع رشیدی و ده ها اثر سترگ و ستایش برانگیز چون آن ها در پی یک ایلغار مخوف شکفتند. در این اشارات متضاد غریب، برای امروز ما عبرتی هست که نباید درس ناآموخته از آن غفلت ورزید.