کشاورزان دیروز، کارگران بیکار امروز / زمستان سرد کارگران فصلی در میادین شهر
عصر جنوب/ asrejonoob.ir: میدان های شهر شاهدان خوبی هستند. شاهدان قراردادهای نانوشته. فرقی ندارد، کدامین میدان، کارگران فصلی همه جا هستند.
عبدالله یکی از آنهاست. پسرک لاغر و گیوه پوشیده با پالتو سیاه گشاد و و بلندی که مادرش به هزار امید تنش کرده بود. به شهر آمد تا کار و کاسبی راه بیاندازد.خاک و خلی و سوخته از سرما، آب رفته و کمی کوتوله به نظر میرسد.سرما پوست دستها و چهرهاش را سرخ و پوسته پوسته کرده است.زیر آن چهره تکیده و پیکر آب رفتهاش پسرک چهارده یا پانزده ساله به نظر میرسد، ریزه، سبزه با چشمانی درشت قهوهای که حتی زیر آفتاب سوزان وکوفتگی کارگری توی ساختمانهای نیمه کاره بازهم میدرخشد:«یک هفته کار هست یک هفته بیکاری، یک فصل کار هست یک فصل نداری، کارگر فصلی وضعیتش همین است ایستادن سر چهارراه و چشم دوختن به انتظار.» پسرک می گوید که حالا برای خودش مردی شده و جا افتاده . انگار از همان نوجوانی، سی چهل سالگیش را می گذراند.
کشاورزان دیروز، کارگران امروز
اینجا میدانی است برای عبدالله، برای ناصر، برای کشاورزان دیروز و کارگران بیکار امروز.اینجا میدان است با کلی آدم هایی که در سرما و گرما منتظرند. در میدان های شهر کارگران همیشه بیکارند. زمستان که می شود، انگار سرما بند بند انگشتان محکم و بزرگ و پینه بسته احمد را از هم جدا می کند. انگشتانش آدم را یاد زمینهای گندم می اندازد یا برنج شاید. همه چیزش به یک کشاورز زحمت کش آفتاب خورده می ماند که حالا غروب زندگیش را در میدان های شهر می گذراند.
“کارگر نمی خواهید؟”این دیالوگ معروفی است برای کسانی که روزگاری آب و آبادانی داشته اند و اکنون به هوای کار در خیابان های بزرگ و مشهور شهر ساکن شده اند. از صبح تا نزدیکای غروب. چشمهایشان هر ماشینی که توقف می کند را می بلعد، بعد می دوند. تند و سریع تا در رقابت بیکاری و کار بازنده نشوند. می شوند عمله . همان کشاورزانی که روزگاری روی زمین هایشان با دسترنجشان حکمرانی می کردند. مش قاسم، مسن تر از همه است. اخم کرده و هر بار شیارهای صورتش کج و معوج می شود. چشمان میشی پیرمرد به دورها دوخته شده . کمتر کسی به حساب می آورد. نه دعایت می کند نه التماس.
اصغر از دیگر کارگران است که حکم کارگر فصلی را دارد. اخم کرده و عصبانی است: “زندگیمان در همین میدان است، نه مرخصی داریم، نه از عیدی و پاداش خبری هست،هر روز هم که کار نکنی، مزد نداری، بیمه هم که نیستیم، الان ۸ سال است که کارگری می کنم .به هزار امید و آرزو زمین فروختیم آمدیم اینجا .آمدیم شهر .اصغر ساده و بی ریا است. بدون حاشیه در حاشیه زندگی می کند وقتی تکه زمین پدریش را فروخته، وقتی زمینشان تشنه شده بقچه اش را زده زیر بغل آمده اینجا تا به نوایی برسد. حالا سه تا بچه قد و نیم قد دارد. کارگران ساختمانی همه همینطورند از سن پایینشان گرفته تا پیرمرد.همه این کارگران به نوعی فصلی و دست به دامان طبیعت هستند.
علی دیپلم دارد و ۵ سالی می شود که ساکن همین میدان شده تا کاری گیر بیاورد در هفته خیلی نصیبش نمی شود اما همین نان بخور و نمیر برای اهل خانه بس است به کم قانعند .
خانواده اش با او زندگی نمی کنند .نه می تواند نه می خواهد آنها دربه در شهر شوند.زیرلب به خودش لعنت می فرستد:از صبح تا شب کارمان همین است .او هم یک کارگر ساختمانی است نه بیمه دارد و نه حقوقی که بتواند پشتوانه اش باشد.
ما در آمار هیچ دستگاهی نمی گنجیم
بقیه اوضاعشان بهتر نیست ابراهیم گرم و داغ زده می گوید: انگار ما در آمار هیچ دستگاهی نمی گنجیم اصلا انگار همه با ما قهرند.ما کارگرانی هستیم که به هیچ دل بسته هستیم همین.
برای کارگران ساختمانی و فصلی نه قانونی هست نه آیین نامه ای .کارفرما است که قانون را مشخص می کند او رنج قیمت را بر اساس روزمزدی و نیروی بدنی کارگران مشخص می کند.
آنها زندگی می کنند برای کار.خواب اول صبح وقت خروس خوان تقریبا برای آنها حکم رویا دارد آنها جمع می شوند تا انتخاب شوند و زمان را با قدمهایشان می شمارند تا صبح غروب شود و شاید در این ثانیه ها و دقیقه ها هیچکس سراغی نگیرد نه کسی که نیاز به ساختمان دارد نه کسی که عمله بخواهد برای سیمان کاری و …
به پاتوق کارگران که پا بگذاری همه این دردها مثل یک فیلم خیابانی برایت اکران می شود .دغدغه این کارگران تنها یک لقمه نان است و بس .شاید این شده تمام زندگی کارگرانی که خود را به سرنوشت سپرده اند .
در چند سال اخیر خشکسالی ها باعث شده که بسیاری از کشاورزانی که روزگاری وضعیت مناسبی داشتند، اکنون به امید یافتن کار و نجات از بی پولی به شهرها می آیند و آسیب های زیادی را هم برای خود و کلان شهرها رقم می زنند.
در این میان عده ای از کارشناسان و حامیان کارگری نیز معتقدند کمک های دولتی برای حمایت از کارگران امری تحقق نیافته است که باید محقق شود .