لطفاً جمیع بیمارستانهای شهر را فلهای بفروشید برود پی کارش!
عصر جنوب/ asrejonoob.ir: من یک پیشنهاد اساسی دارم، ولی اصلاً عجله نکنید که کار شیطان لعین است! شما اول روایت خواندنیِ همشهریتان را با حوصله بخوانید، تا پیشنهادم را عرض کنم خدمتتان.
«از درِ اورژانس رفتم تو، یعنی رفتیم تو. من بودم و خانمم و پسربچهی پنجماهه که به سختی نفس میکشید. پزشک متخصص گفته بود باید بستری شود… پرستار گفت: آقا اون دستگاه بخور رو از برق بکش بیار تو این اتاق! گفتم: چشم. پنجدقیقه بعد یکی دیگر آمد و گفت: چرا این رو آوردی؟ این که شارژ نداره، برو یکی دیگه رو بیار!… پنجدقیقه بعد درحالیکه بچه روی دست مادرش بود و شیلنگ بخور سرد و شیلنگ اکسیژن در دست من، یکی آمد و گفت: برو از داروخونه ملحفه بخر بیار! گفتم: خب، من که دستم بنده، گفت: من نمیدونم، خودت باید بخری!… پنجدقیقه گذشته بود، یکی آمد و گفت: این باید بستری بشه تو بخش. گفتم: من الان باید چهکار کنم؟ یکی دیگه گفت: نه، فعلاً نیاز نیست بستری بشه، صبر کن ببینیم چی میشه! من، همسرم و پسر پنجماههام شروع کردیم به صبرکردن… پنجدقیقه گذشت، یکی آمد و گفت: باید بستری بشه، برو مدارک بده، پرونده بساز! خواستم بگویم من که دستم بند است، یادم آمد این وظیفهی من است نه بیمارستان! غلط نکنم، من و همسرم و پسر پنجماههام مزاحم گفتوگوهای دوستانهی این چند نفر شده بودیم… از در بخش رفتیم داخل، یکی از راه رسید و شروع کرد به معاینهی طفل خردسال، بعدش هم زود رفت. فرصت نشد ازش تشکر کنم. یکی دیگر را پیدا کردم، گفتم: ببخشین، به من گفتن بیایید بخش، میشه بگید باید چهکار کنم؟ گفت: اون تخت، تو اون اتاق، برو بچه رو بذار! احساس کردم شاید اینجا هم مزاحم دوستان شدهایم… دیدم تخت، سیاه و سفیدش قاطی شده. از یکی پرسیدم: اینجا یک ملحفه پیدا میشه روی تخت بندازم؟ گفت: باید اسم بیمار توی سیستم ثبت بشه. پنج دقیقه گذشت، گفتم: ببخشین خانم! هنوز ثبت نشده؟ گفت: نه، البته اگر خیلی عجله داری میتونی بری آزاد بخری. رفتم خریدم چون خیلی عجله داشتم… طول کشید تا آمدند و دستگاهها را وصل کردند. آنها خیلی عجله نداشتند. چندتا پنجدقیقه گذشت، دیدم بچه دارد سرفههایش بیشتر میشود. رفتم به یکی گفتم: ببخشین، این بچه هی داره سرفه میزنه، گفت: خب، دستگاه بخور رو قطع کن! باز هم چندتا پنجدقیقه گذشت، دیدم همچنان دارد سرفه میزند. رفتم به همان یکی گفتم: ببخشین، این بچه هنوز داره سرفه میزنه، با خوشرویی گفت: خب، دستگاه بخور رو وصل کن! فهمیدم باید خودم تصمیم بگیرم…
بچه گریه میکرد، سرفه میکرد و انگار کسی کاری از دستش برنمیآمد، تلفنی با پزشک محترم مشورت کردم. رضایت دادم که بچهام را ببرم خانه… نمیدانم چرا با آنکه من و همسر محترم و پسر پنجماههام مزاحم گفتوگوهای دوستان شده بودیم، اصرار داشتند که بمانیم. با سپردن ودیعه، فرزندم را نجات دادم… حالا روز سوم است که باز دارم میروم بیمارستان برای انجام تسویهحساب. پسرم خدا را شکر تقریباً خوب شده است. الحمدلله!»
و اما پیشنهاد: ای مسئولان امر! لطفاً جمیع بیمارستانهای شهر را فلهای بفروشید برود پی کارش، بعد پولش را تقسیم کنید بین جماعت اهوازی؛ حتماً میتوانند با آن پول، کُنج خانهشان اتاق-بیمارستانی بسازند با یک پزشک اختصاصی، حتماً بیشتر به کارشان میآید. «بد میگم؟»